صف-زنبیل-پله-نون لواش-فکر-گریه-گریه-مادر-مادر-مادرسوال-سکوت-
کودک-سکوت
فهم-سکوت-
فهم-چاه
پس کوشی خدا؟ قرارمون قایم موشک بودا نه این که بری و برنگردی بیا و ساک ساک کن دیگه داره شب میشه ها خوابم بگیره دیگه بازی نمیکنماا،آهااااای من دیگه دارم میترسم برگرد دیگه
بچه که بودم یه کتاب علمی می خوندم به زبون ساده و داستانی راجع به فضا و زمان نسبیتی و ... یه جاش یادم میاد تشبیهی شد از دنیا به یک سیب که مسیر های مشخصی برای حرکت کرم ها توش بود یه نقاشی بود از ۲ تا کرم بامزه که دقیقا بغل هم بودن ولی یه جدار نازک سیب بینشون بود.
اگه میخواستن به هم برسن اولا باید یکیشون ثابت میموند دوما اون یکی یه مسیر بی نهایتی رو پیچ در پیچ طی میکرد تا شاید به هم می رسیدن.نگاه کرما تو نقاشیه هم بامزه بود هم مظلوم . جفتشون همدیگه رو حس میکردن و میدونستن که : فاصله شون یه قدمم نیست فقط یه دیوار نازک سیب ولی فاصله ی قانونیشون بی اندازه ست.
همون موقع هم حس تلخی بهم دست داد و این تصویر و تلخیش تو ذهنم حک شد.یه بار دیگه هم همچین حسی رو تو نوار موبیوس دیدم به گمونم نقاشی ۲ تا زنبور بود بغل هم ولی یکی این ور و یکی اون ور نوار.
حالا بعد گذشت سالها با گوش دادن قطعاتی از یه کلاس موسیقی دوباره اون حس تو وجودم زنده شد.
و چه زنده شدنی...
همجواری توامان غربت و قرابت ...
حسی کلفت از جنس
خیلی دور ، خیلی نزدیک
“ey kaash ke in sho’badeh kaari bekonad.”
maa mitoonim
Daarim bozorg mishim
Be mafhoom-e pahnaavar shodan-e vojoodemoon. Ehsaasemoon. Shakibaayimoon
به نظرم اومد دستام پیر شدن.ظاهرش هیچ فرقی نکرده اما امروز بعد از مدت ها اونم توی پادگان اشک ته چشمم حلقه زد.در حال رژه بودیم ولی من یاد یه خاطره ی دور افتاده بودم.بازی انگشتای دست ها و شست ها کنار پنجره ی ماشینی که ار میانبر زعفرانیه میرفت تجریش.
۲تا دست شاد گره خورده که با هم بازی و زور آزمایی میکردن.یه لحظه به نظرم اومد دستامون عین ۲ تا بچه بودن.۲تا موجود با احساس و با شخصیت که با دوستی ما دوست شدن و به هم خو گرفتن و عشقبازی کردن و بعد از ۲ سال با هم بودن بدون هیچ گناهی از هم جداشون کردیم.اشکم از تصور ستمی بود که به دستای بی زبونمون روا داشتیم و نفهمیدیم.انگاری فرکانس صداشون مثل مورچه ای باشه که زیر پا له میشه و با تمام وجود فریاد میکشه اما ما هیچیشو نمیفهمیم.وقتی تو صف رژه اسلحه رو محکم تو دستم گرفته بودم اینا از ذهنم گذشت انگار زبون بسته بعد از ۲ سال بهم میگفت آغوش من جای گلم بود نه این هیولای آهنی.ستمگر!
یاد شستت افتادم که ۳ سوت شست من رو تو کشتیشون خوابوند (کنار پنجره ی همون ماشین)و روش رقص شادی میکردو شست کنف شده ام هم شاد میخندید.دلم واقعا برا تفلک سوخت که عین من چیزی جز اسلحه به آغوش نمیگیره.
به یاد میمونی ها گفت:
بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم :)