میخنده

دل نگارها ,خفا خفته های من

میخنده

دل نگارها ,خفا خفته های من

سلام باوایی

کاش میشد که هیشکی جز خودم و تو این جا رو نمی خوند.اما نمیشه.دلم هم نمیاد جای دیگه ای بنویسم. اینجا انگار خونه ست. خونه ای که با اینکه در نداره اما بازم ترجیحش می دم.دیگه برام مهم نیست قضاوتاشون.کاش همیشه همینجوری بودم.

دخترم من خوبم ، می ترسم کمی از آینده ، اما تنها چیزی که آرومم می کنه اینه که خوبم.گناهی ندارم که بابتش عذاب وجدانی داشته باشم.شانس هام به مراتب کمتر از بد بیاریام بود ، اما دیگه درد ها و حسرت ها رو هم قسمتی از خودم می دونم. شب ها دیگه اصلن نمی تونم بخوابم.اصلن.حتی اگه 2 روز نخابیده باشم ، شب که بخابم با یه خواب 1 ساعته معمولا ترسناک بیدار می شم.

امشب دیدم تو یه خیابونی بودم که هیشکی نبود.هوا هم همون هوای گرگ و میش وهم آلود و دلهره آور همیشگی خوابام بود.اما یه افکت جدید اضافه شده بود.صدای زوزه باد همه جا می پیچید.و من انگار توی یه شهر،تنهای تنها بودم. نمیدونم چرا فندک روی آسفالت برام ترسناک بود.یا یه بطری آب معدنی که همش یخ بود. اینا روی آسفالتی که اون باد زوزه می کشید روش برام سنگین بود.یهو دیدم یه ماشین از دور اومد،ترسیدم دویدم توی ی کوچه و عدای زنگ زدن در یه خونه ای رو در آوردم. درست استایل پناه خواستن از بی بی لیلا وقتی تو 9 یا 10 سالگی از کهتنو تا شهر رو پیاده و با ترس زیاد دویده بودم.با فرار از جماعتی که انگار همه میخاستن بکشنم.وقتی در خونه بی بی رسیده بودم.دیدم توحیاط نیست اما همون در زدن باعث می شد اونا بترسن و نیان، باعث می شد فکر نکنن که تنهام و ... ماشین که اومد یه نگاهی بهم انداخت و من درست همون حس بچگیمو داشتم که با یه زیرکی و بازی مثلا زیرپوستی مخلوط شده بود که بگه این خونه فامیلامن، الانم در رو وا می کنن. اونام که انگار لباس آشغالی شهرداری رو پوشیده بودن همین بازی رو میکردن که بگن ما کارمند یه جای دولتی هستیم.من فهمیدم که بازیشون بود، اما نفهمیدم که اونام از من ترسیده بودن یا آدم بدای خواب بودن که نقش بازی میکردن.گوشیو برداشتم به مادرت زنگ زدم،هی تو نگرانی فکر میکردم آخه این وسط اون کجای این شهر گیر کرده و همش یاد خوابگاه دخترا می افتادمو یه کم خیالم راحت می شد. همین که صداشو شنیدم برام آرامش بود.دختر خوبم اگر یه وقت حس کردی که خنگی باور کن نیستی اما اون یه درصد خنگیتم به مادرت رفته. گوشی نوکیا قدیمیم بود که آوردم دم گوشم،گفتم چطوری، گفت خوبم. گفتم من بد جایی گیر کردم، (دلم خواست بش بگم که می ترسم، اما غرورم نذاشت ، با این حال انگار خبر داشت از اینکه اوضاع خرابه) . حالا به نظرت چه راه حلی پیشنهاد داد برای نجات از این اوضاع خراب؟ گفت برو یه پیراشکی بخر!!!

من دیگه حرفی ندارم دخترم.

 بدون بزرگترین درد تنهاییه.به دروغ های هیشکی گوش نکن عزیزم دنیا مال توست. منم پشتتم.علی علی