انگار یه برنامه ی ماهواره ای بود که همه ی مردم داشتن میدیدن.راجع به یه هنرمند جوون که تازه چهره شده بود و مصاحبه ی پخش مستقیمی که داشت باهاش میشد راجع به سبکش.
مثل زهرا کوچولو لباس پوشیده بود و صداش نامفهوم بود اما چهره اش آشناترین.
به نظرم اومد دستام پیر شدن.ظاهرش هیچ فرقی نکرده اما امروز بعد از مدت ها اونم توی پادگان اشک ته چشمم حلقه زد.در حال رژه بودیم ولی من یاد یه خاطره ی دور افتاده بودم.بازی انگشتای دست ها و شست ها کنار پنجره ی ماشینی که ار میانبر زعفرانیه میرفت تجریش.
۲تا دست شاد گره خورده که با هم بازی و زور آزمایی میکردن.یه لحظه به نظرم اومد دستامون عین ۲ تا بچه بودن.۲تا موجود با احساس و با شخصیت که با دوستی ما دوست شدن و به هم خو گرفتن و عشقبازی کردن و بعد از ۲ سال با هم بودن بدون هیچ گناهی از هم جداشون کردیم.اشکم از تصور ستمی بود که به دستای بی زبونمون روا داشتیم و نفهمیدیم.انگاری فرکانس صداشون مثل مورچه ای باشه که زیر پا له میشه و با تمام وجود فریاد میکشه اما ما هیچیشو نمیفهمیم.وقتی تو صف رژه اسلحه رو محکم تو دستم گرفته بودم اینا از ذهنم گذشت انگار زبون بسته بعد از ۲ سال بهم میگفت آغوش من جای گلم بود نه این هیولای آهنی.ستمگر!
یاد شستت افتادم که ۳ سوت شست من رو تو کشتیشون خوابوند (کنار پنجره ی همون ماشین)و روش رقص شادی میکردو شست کنف شده ام هم شاد میخندید.دلم واقعا برا تفلک سوخت که عین من چیزی جز اسلحه به آغوش نمیگیره.
به یاد میمونی ها گفت:
بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم :)