نمیدانم آن روز ( امروز ۲ دی ۸۶)
که دستان نازش به دست دگر بود
چه از دست من دید
که آن گونه از من برنجید
همان دم که از پیش آن دوست
به پیش من آمد و با کوله باری از شوق شیرین دیرین
به من گفت از گرمی ونرمی دست های چو آغوش
و من درد دیرین خود را به سختی
پس خنده هایم نهاندم
که حتی صدای شکستن
صدای دلم
گوش او را نزارد
و شاید چو در چشم پرسوز من
نبود همچو شوقی
به آن تلخی از من برنجید
...
یادت بمونه وقتی نزدیک میدون قدس مهات سیخ شد و سرت سوت کشید و چشات سیاهی رفت و فشارت افتاد و غم از درون خوردت اما مجبور بودی لبخند شادی به لب داشته باشی تنها و تنها چیزی که آرومت میکرد این بود که:
قرار نیست چیزی پابرجا باشه همه چی بالاخره تموم میشه
۲ دی ۸۶
از آن به دیر مغانم عزیز می دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده می زد آن مطرب که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست