میخنده

دل نگارها ,خفا خفته های من

میخنده

دل نگارها ,خفا خفته های من

هایده...

رفتم و بار سفر بستم

 با تو هستم هر کجا هستم

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوووووچه گذشتم 

          همه تن چشم شدم 

                       خیره به دنبال تو گشتم

میلفورد ۶۷۸

نمیدانم آن روز                                                              ( امروز ۲ دی ۸۶) 

که دستان نازش به دست دگر بود 

چه از دست من دید 

 که آن گونه از من برنجید 

 

همان دم که از پیش آن دوست 

به پیش من آمد و با کوله باری از شوق شیرین دیرین 

به من گفت از گرمی ونرمی دست های چو آغوش 

و من درد دیرین خود را به سختی 

پس خنده هایم نهاندم 

که حتی صدای شکستن 

صدای دلم 

گوش او را نزارد 

 

و شاید چو در چشم پرسوز من 

نبود همچو شوقی 

به آن تلخی از من برنجید 

... 

یادت بمونه وقتی نزدیک میدون قدس مهات سیخ شد و سرت سوت کشید و چشات سیاهی رفت و فشارت افتاد و غم از درون خوردت اما مجبور بودی لبخند شادی به لب داشته باشی تنها و تنها چیزی که آرومت میکرد این بود که:  

قرار نیست چیزی پابرجا باشه همه چی بالاخره تموم میشه  

۲ دی ۸۶

هرگزانه

عشق با جدایی نمیمیرد

با بسیار با هم بودن شاید

ولی با جدایی هرگز             vali ba jodaayi HARGEZ


افشاری

از آن به دیر مغانم عزیز  می دارند             که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده می زد آن مطرب     که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست