روزی به در آیم من از این پرده ی ناموس
هر جا که بتی چون تو ببینم بپرستم
و خدا رو شکر بابت این که یاد گرفته بعد اذیت کردنش بگه:
نه شووووووووووووووووخی !
... میاد حالا
| یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود | دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود | |
| راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک | بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود | |
| دل چو از پیر خرد نقل معانی میکرد | عشق میگفت به شرح آن چه بر او مشکل بود | |
| آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است | آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود | |
| در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز | چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود | |
| دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم | خم می دیدم خون در دل و پا در گل بود | |
| بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق | مفتی عقل در این مسله لایعقل بود | |
| راستی خاتم فیروزه بواسحاقی | خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود | |
| دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ |
که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود
|
کفش رسمی رو هیچ وقت دوس نداشتم اما دیگه وقتش بود به خاطر مصالح اجتماعی و رفت و آمدای خاص یه دونه بگیرم.حالا عین آینه ی دق جلومه!حالا اگه مثل گربه تو این لحظه جاری بمونم ممکنه اقدام به خودزنی کنم! :)) پس زنده باد لحظات جاریه فردا :)
واقعا نه باید حسرت فرصت های از دست رفته ی گذشته رو خورد نه غصه ی آینده ی نیومده ,وقتی که هنوز همین نزدیکیا لحظه هایی برای سرخوشی و سرشاری و گربگی انتظار رقم خوردنو میکشن
وقتی به صورت خیلی مبرهنی داریم :
1+0=0
1+1=11
اصن به جهنم , زنده باد هر کفش رسمی کوفتیه لعنتیه بی پدر مادر عوضی ای!