میخنده

دل نگارها ,خفا خفته های من

میخنده

دل نگارها ,خفا خفته های من

the castle

tonight i feel terribly disapointed,

need to not be anymore

نمیدونم کودوم هورمون لعنتیم کم و زیاد شده که انقدر همه چی تلخ و زشت به نظر می آد

حتی نمیدونم چمه

فقط میخوام  نباشم و هیشکی تظاهر نکنه که چرا نیستم.

هیچ اتفاقی نیافتاده ها فقط هیچ وقت اندازه ی این دقایق گذشته زندگی و دنیا انقدر سراسر پوچ نمی نمودند.خیلی دوس دارم هر هورمونی هست خودش با زبون خوش بیادو برگرده به حالت تعادلش.

دلم میخواس کنار اتوبان بودم تا بلند داد بزنم و شکایت کنم از خدا تا این که توی خفقان این خونه ی بی دیوار فکم قفل باشه و چشمام باز.

کاش یک چیز و فقط یک چیز باشه که بتونم بهش عشق بورزم و انقدر دوسش داشته باشم که زندگی رو برام با انگیزه کنه.

شدم مثل شناگری ول شده وسط وسط وسظ اقیانوس که چند هفته است که دیگه نمیتونه به خودش امید گفتن "خشکی می بینم" رو بده ،تنهاییش به کنار بدچوری خیس و سرد شده.

گاهی هم  که به خشکی نزدیک میشی می فهمی سرابه.

خسته شدم.

خدایا اگر منم برات مهمم یه دستی به پیچ و دکمه هام بزن اگرم حال نداری اون دکمه گنده همو فشار بده و خاموشم کن.

ویروسی شدم بد ویروسی هم هست...




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد